کجایی
ای یگانه یار
تا ببینی من اینجا چقدر تنهایم
بی برگ بر فراز تپه ای دور
با شاخه های شکسته
از رگبار بادهای کوهستان
دستهایم
پر از صدای پرندگان ناآشناست
چشمهایم سوخته از حرارت خورشید نیمروز
پاهایم
پیچیده در حصار گنگ ریشه های خشکیده
کجایی
ای یگانه یار
یار آشنا
بی تو نفس هایم بوی ذغال میدهد
چهره ام
پر است از خراش های بی پایان
می دمد هرلحظه نسیمی سرد
بر تن بیمارم
و ناگاه آتش میگیرم
میسوزم از دوریت
کجایی
ای یگانه یار
یگانه رفیق
عشق........
نظرات شما عزیزان:
|